سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق (دوشنبه 86/5/8 ساعت 12:56 عصر)
با عشق زندگی کن

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق
و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند
 به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل
او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که
 باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت
و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی
 نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .
مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و
یقه ی پطرس قدیس را گرفت:
این کار شما تروریسم خالص است!
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید ،
چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده
و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته
و به حرفهای دیگران گوش می دهد...
در چشم هایشان نگاه می کند...
به درد و دلشان می رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...
هم را در آغوش می کشند و می بوسند.
دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!!
وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست
 و گفت:
 
((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف
 به دوزخ افتادی...
خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند))




سلام (دوشنبه 86/5/8 ساعت 12:44 عصر)
پاک تر از باران
امشب آسمان بارانیست و باران زیباست
باران را دوست دارم و تصور میکنم باران نیز مرا دوست می دارد.
باران! این دوست داشتن را دوست می دارم زیرا که پیوندیست بین من و تو پیوندی به وسعت آبی
آسمان و سپیدی ابرها. این را می نویسم تا به تو بپیوندم چونن پیوند تو نا گسستنی ترین پیوندها
-ست.
باران! تو ای فراتر از همه ی وجود و ای پاک ترین مقدسات آسمانی امشب بر من ببار می خواهم
امشب از تمام شبهای عمرم پاک تر بشوم.... بر من ببار می خواهم امشب آخرین شب دلتنگیم
باشد.
بر من ببارکه شاید از پاکی و روشنایی تو گل وجودم دوباره جان گیرد.گلی که دست پشیمانیم
گلبرگهایش را پرپر کرده است. دلم امشب تاریک است شمع وجودش را سردی نفسهای مسافر
طرد شده خاموش کرده . امشب جرعه ای عشق می خواهم برای روشنای اش.
باران! ای بهترین بهانه برای اشکهای شبانه ی من ای طلوع دوباره عشق بر من ببار و مگذار غبار
غم همچنان بر تن خسته ام بماند
 
فقط با تو
                            بگذار با چشمان تو ببینم.........
                بگذار در نگاه تو ذوب شوم.............
بگذار در زیر باران شانه به شانه ات قدم زنم و تو برایم از آرزوهایت ترانه بسرائی.......
بگذار به قداست عشقمان کوچک شوم وقتی با تو به پرواز شاپرکهای کنار برکه میخندیم.......
بگدار شبها رو به ستاره ها خاطرات شیرینمان را شماره کنم......
بگذار همیشه در ذهنم مثل نگاه اول مهربان و پاک باشی.......
بگذار نگاه مان نه به هوس که به عشق .....آنهم عشقی آسمانی در هم گره بخورد......
  بگذار دلم برای تو باشد........
         بگذار دلت.......حالم را بپرسد.......
                     بگذار قلبم برای تو بتپد...........
بگذار آرزوهایم با تو باشد......برای تو......به خاطر تو...........
بگذار خیال کنم دوستم داری و از این خیال شبها با سپیدی روز با ستاره ها باشم........
         

 





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدیدها: 1629 بازدید
  • درباره من

  • شخصی
    حسین اطهرزاده
    دسته گلی در دست به راه می افتم . با چشمانی اشک آلود و قلبی که هنوز می تپد در سینه به عشق بوسه بر دستان گرمتان . به عشق بوسه بر دستانی که بند بند انگشتانش عشقی دیرینه دارد ... بو سه بر دستانی که ... آهسته قدم بر می دارم تا چینی نازک تنهایی آنهایی که فراموش شده اند ترک برندارد ... آهسته آهسته می رسم به شما ... به شمایی که می دانم منتظر آمدنم بودید و چشم براهم تا باز هم به رسم دوست داشتن بیایم و حتی با شاخه ای گل دل شادتان کنم ...
  • اشتراک در خبرنامه
  •